در میان قهرمانان گمنام انقلاب اسلامی، داستان زندگی مردانی که با دست خالی اما قلبی سرشار از ایمان، هستی خود را وقف نهضت کردند، الهامبخش است. شهید علیاصغر معقول، لولهکش و کارگر زحمتکشی از مشهد مقدس، یکی از همین چهرههای جاودان است. او که برای شرکت تماموقت در تظاهرات، کار خود را رها کرده بود و در پاسخ به نگرانی خانواده از نبود غذا، به کیسه نان خشک خانه اشاره میکرد، سرانجام در حماسه خونین ۱۰ دیماه ۱۳۵۷، در اوج شادمانی از پیوستن ارتش به مردم، با خیانت مزدوران به شهادت رسید.
این مقاله، بر اساس خاطرات معنوی و تکاندهنده مادر، فرزندان و خانواده این شهید والامقام، به بازخوانی زندگی، مبارزات، شهادت و کرامات پس از شهادت او میپردازد.
زندگینامه؛ از اذانگویی در کودکی تا ترک تحصیل برای کار
شهید علیاصغر معقول در ۳ اردیبهشت ۱۳۳۲ در روستای حسینآباد مشهد در خانوادهای متدین به دنیا آمد. ایمان و عشق به اهل بیت از همان کودکی در وجودش ریشه داشت، به طوری که در سنین ۵ و ۶ سالگی به مسجد میرفت و اذان میگفت. به دلیل فقر مالی و لزوم کمک به خانواده، پس از یک سال تحصیل مجبور به ترک مدرسه شد و به کار لولهکشی و شوفاژکشی روی آورد.
او در جوانی ازدواج کرد که ثمره آن یک پسر به نام “امیر” و یک دختر به نام “نسرین” بود. پسرش در زمان شهادت تنها ۹ ماه داشت و دخترش شش ماه پس از شهادت پدر به دنیا آمد و هرگز او را ندید.

مبارزات انقلابی؛ “پیروزی انقلاب، واجبتر از نان شب است”
با اوجگیری نهضت اسلامی، علیاصغر کار خود را رها کرد و تماموقت به یک مبارز انقلابی تبدیل شد. روزها در تظاهرات شرکت میکرد و شبها به همراه دوستانش به شعارنویسی روی دیوارها و پخش اعلامیههای امام میپرداخت. مادرش از آن روزها روایت میکند:
روزی به او گفتم: اصغر، تو چرا سر کار نمیروی؟ مگر نمیبینی که دیگر چیزی در خانه برای خوردن نداریم؟ پدرت نگاهی به کیسه نان خشکی که در گوشه حیاط بود کرد و گفت: مادر، این نان خشکها که هنوز هست! فعلاً در این برهه از زمان، یاری انقلاب و پیروزی آن، واجبتر از نان شب من و خانوادهام است. تا این کیسه آرد تمام شود، یا شهید میشوم یا پیروز.
او شجاع و بیباک بود و هیچ ترسی از مأموران شاه به دل راه نمیداد. در آخرین روز، وقتی خانواده سعی داشتند مانع رفتنش شوند، با ناراحتی گفت: «ما به خاطر امام و خدا تظاهرات میکنیم. اگر کشته شدیم به سوی خدا میرویم. اگر شما بترسید، مسلمان نیستید!»

روایت شهادت؛ خیانت روی تانک دوستی
صبح روز یکشنبه، ۱۰ دیماه ۱۳۵۷، علیاصغر به قلب تظاهرات عظیم مردمی شتافت. در جریان درگیریها، پیشانیاش مجروح شد، اما پس از یک پانسمان سرپایی، دوباره به صف مبارزان پیوست.
نقطه اوج ماجرا و شهادت او، لحظهای بود که به نظر میرسید ارتشیها به مردم پیوستهاند. شاهدان عینی روایت کردهاند که او با خوشحالی بر روی یک تانک رفته و با چند سرباز دست داده و ابراز شادمانی کرده است. اما در همان حین، یکی از همان سربازان، ناجوانمردانه چند تیر به سوی او شلیک کرد و او را به شهادت رساند. پیکر پاکش تا سه روز ناپدید بود و سرانجام خانوادهاش او را در بیمارستان امام رضا (ع) پیدا کردند.
کرامات و رؤیاهای صادقه؛ “ما همه شهدا اینجا هستیم”
زندگی معنوی شهید معقول پس از شهادتش نیز ادامه یافت و نشانههای حضورش بارها بر خانواده آشکار شد.
رویای مادر: قافلهای به سوی امام
مادر شهید، شب شهادت فرزندش، خوابی عجیب دید: «خواب یک قافله شتر دیدم که پایانی نداشت. پسرم اصغر، مثل یک بچه شش ساله، بر روی شتر اول نشسته بود. زانوهای شتر را گرفتم و گفتم نمیگذارم بروی. گفت: صبر بده مادر، ما میخواهیم برویم پیشاپیش قافله آقا. ببین من تنها نیستم، ببین قافله تا کجاست!»
نشانه پدر برای دختری که هرگز او را ندید
دختر شهید، نسرین، که شش ماه پس از شهادت پدر به دنیا آمد، در بزرگسالی روزی دلتنگ پدر میشود و با او اتمام حجت میکند که: «اگر تا فردا نشانهای از خودت نفرستی، تو دیگر پدر من نیستی!». فردای آن روز، برادرش امیر، برای اولین بار پس از ۳۷ سال، عکسی از پیکر غرق به خون پدر را که از مادربزرگش گرفته بود، به خانه میآورد و به خواهرش نشان میدهد. این، همان نشانهای بود که نسرین از پدر خواسته بود.
حضور در عروسی پسر
مادر همسرِ امیر (پسر شهید)، که هرگز شهید معقول را ندیده بود، خواب ایشان را میبیند. در خواب از او میپرسد: «شما چرا در عروسی پسرتان امیر نیامدید؟» شهید پاسخ میدهد: «من در مراسم عروسی امیر حضور داشتم، شما من را نمیدیدید». سپس به او اطمینان میدهد که مشکلش حل خواهد شد. فردای آن روز، وقتی عکس شهید را به او نشان میدهند، با شگفتی تأیید میکند که دقیقاً همان چهره را در خواب دیده است.



