در میان قهرمانان انقلاب اسلامی، داستان زندگی مردان مسنّی که با وجود یک عمر کار سخت و مشقت، با بصیرتی عمیق و ایمانی راسخ به میدان مبارزه آمدند، جایگاهی ویژه دارد. شهید محمدکاظم ناجی امیدوار خاوری، کشاورز و کارگر ۵۸ سالهای بود که سواد خواندن و نوشتن نداشت اما قلبی سرشار از عشق به امام و اسلام داشت. او که با قاطعیت فرزندانش را از مظاهر فساد رژیم پهلوی بازمیداشت، در یکی از روزهای سال ۱۳۵۷، به جرم سر دادن شعار ضد شاه، توسط چماقداران رژیم به شهادت رسید و داستان زندگی و کرامات پس از شهادتش، الهامبخش باقی ماند.
این مقاله، بر اساس خاطرات همسر و تنها فرزند این شهید والامقام، به بازخوانی زندگی، اصول خدشهناپذیر و شهادت مظلومانه او میپردازد.
شهید محمدکاظم ناجی
زندگینامه؛ کارگری با ارادهای پولادین و اعتقادی راسخ
شهید محمدکاظم ناجی در سوم مهرماه سال ۱۲۹۹ در خانوادهای متدین و مستضعف در مشهد به دنیا آمد. او از همان کودکی طعم فقر را چشید و برای امرار معاش به کار سخت کشاورزی در روستاهای کلات مشغول شد. پس از ازدواج با خانم کنیزالرضا علیزاده و تولد تنها فرزندش “خدابخش”، در سال ۱۳۲۵ به مشهد مهاجرت کرد و به شغل کارگری روی آورد.
شخصیت او با تعهد عمیق به دین و اصول اخلاقی شناخته میشد. با وجود کار سخت و خستگی روزانه، مقید به نماز اول وقت و حتی نماز شب بود. همسرش روایت میکند: «وقتی از سر کار با خستگی برمیگشت، هنگام نماز سریع وضو میگرفت. میگفتیم اول چای بنوش، میگفت نماز بدهکاری مقدس است». او همچنین در کارهای خیر مانند ساخت مسجد و غسالخانه پیشقدم بود و در صله رحم و کمک به اقوام، زبانزد خاص و عام بود.
روایت فرزند شهید؛ پدری سختگیر در اصول دین
فرزند شهید، آقای خدابخش ناجی، از اصولگرایی و قاطعیت پدر در تربیت دینی خود خاطراتی دقیق دارد. شهید ناجی خانواده را از تمام برنامههای رادیو، تلویزیون و سینما که آنها را نامناسب میدانست، منع میکرد.
یادم هست یک بار یک رادیوی کوچک خریده بودم. پدرم که آن را دید، بسیار ناراحت شد و گفت سریع آن را پس بده. دیدن و شنیدن برنامههای رادیو و تلویزیون و رفتن به سینما حرام است و آن آخرین بارم بود. یک بار دیگر نیز که ایشان خواب بودند، من که سیزده ساله بودم بیخبر به یک عروسی رفتم. پدرم به محض بیدار شدن، با سرعت به دنبالم آمد، دستم را گرفت و از آنجا بیرون آورد و تذکر داد که بار آخرم باشد.
روایت شهادت؛ “جاوید شاه” نگفت و شربت شهادت نوشید
با اوجگیری انقلاب، شهید ناجی به یکی از چهرههای ثابت تظاهراتهایی تبدیل شد که هر روز از مقابل بیت آیتالله شیرازی آغاز میشد. فرزندش آخرین روز حیات پدر را اینگونه روایت میکند:
«در یک صبح سرد زمستان، ماشینم روشن نمیشد. پدرم از خانه بیرون آمد که نان بگیرد. مرا دید و گفت بعد از صبحانه درستش میکنیم. وقتی ایشان رفت، ماشین روشن شد و من به سر کار رفتم. ساعت ۱۱ شب که برگشتم، همسرم گفت عدهای از قلعهخیابان به طرفداری از شاه راهپیمایی کرده و به پدرت برخورد کردهاند. از او خواستهاند بگوید “جاوید شاه”، ولی پدرم بدون توجه به تهدید آنها، بر ضد شاه شعار داده است. آنها نیز با چوب و چماق و چاقو به پدرم حمله کردهاند».
مردم پیکر نیمهجان او را به منزل آیتالله شیرازی میبرند و از آنجا به بیمارستان امام رضا (ع) منتقل میشود. پس از سه روز بستری بودن در شرایط امنیتی شدید، سرانجام در تاریخ ۱۱ شهریور ۱۳۵۷ به فیض شهادت نائل آمد.
کرامات پس از شهادت؛ “پسرم، مطمئن باش که من زندهام”
شهید ناجی پیش از شهادت، خواب دیده بود که سوار بر اسب سفید و بسیار شاد است. او همچنین همواره میگفت: «چنانچه من مردم، به فکر تشییع جنازهام نباشید. به امید خدا آنقدر مردم بیایند که فامیل به جنازهام دسترسی پیدا نکند». به گفته فرزندش، این گفتهها دقیقاً محقق شد و جمعیت عظیمی در تشییع پیکر او شرکت کردند.
اما زیباترین خاطره، رویای صادقه فرزندش پس از شهادت پدر است:
یک شب خواب دیدم در یک مهمانی بزرگ هستم. ناگهان پدرم را با عمامه سفید و لباس خیلی خوب دیدم. با خوشحالی پرسیدم: مردم میگویند شما مردهاید، چه شده که شما را زنده میبینم؟ ایشان در جوابم گفتند: پسرم، حرف مردم را گوش نده. مطمئن باش که من زندهام.