در میان ستارگان درخشان انقلاب اسلامی، داستان زندگی نوجوانانی که با الهامات غیبی و بصیرتی عارفانه، مسیر شهادت را آگاهانه پیمودند، همواره شگفتانگیز است. شهید سیدمحمد میرخرسندی لنگرودی، نوجوان ۱۸ سالهای بود که از لنگرود به مشهد مهاجرت کرده بود و در کنار تحصیل، در یک کارگاه آبنباتپزی کار میکرد. او که با گریه برای گرسنگی برادرش در خارج از کشور، اوج عطوفت خود را نشان داده بود، سرانجام در حماسه خونین ۱۰ دیماه ۱۳۵۷، پس از پیشبینی شهادتش، با آخرین کلامِ “درود بر خمینی” آسمانی شد.
این مقاله، بر اساس خاطرات تکاندهنده مادر بزرگوارش، به بازخوانی زندگی کوتاه اما پربرکت، مبارزات، الهامات غیبی و شهادت عارفانه این سید جلیلالقدر میپردازد.
زندگینامه؛ از نماز در ۷ سالگی تا کار برای کمک به خانواده
شهید سیدمحمد میرخرسندی در اولین روز شهریورماه ۱۳۳۹ در لنگرود و در خانوادهای پرجمعیت و متدین دیده به جهان گشود. او یکی از ۹ فرزند سیداحمد میرخرسندی و خانم فخرالسادات رئوفی بود. ایمان از همان کودکی در وجودش ریشه داشت؛ از ۷ سالگی نماز میخواند و از ۱۴ سالگی روزه میگرفت و همواره در جلسات قرائت قرآن شرکت داشت.
او در کنار تحصیل، برای کمک به مخارج خانواده در یک کارگاه آبنباتپزی نیز مشغول به کار بود. اوج رأفت و مهربانی او در خاطرهای از مادرش متجلی است: «برادرش در انگلستان دانشجو بود. یک بار نامه نوشت که حتی نان برای خوردن ندارد. نامه سر صبحانه رسید. محمد شروع به گریه بلند کرد و گفت: چطور من اینجا راحت نان بخورم وقتی برادرم آنجا گرسنه است؟ نان از گلویم پایین نمیرود».

الهامات و پیشبینی شهادت
رفتار و گفتار سیدمحمد در روزهای منتهی به شهادت، نشان از آگاهی او بر سرنوشت قریبالوقوعش داشت.
“این تابلو را میکنم و تابلوی بهتری جایش میخورد”
مادر شهید روایت میکند: «دو شب قبل از شهادتش، دیدم سر کوچه در حال کندن تابلوی نام کوچه است. رفتم جلویش را بگیرم. گفت: مادر، من این را میکنم و تابلوی بهتری جایش میخورد. من آن موقع نفهمیدم چه میگوید. بعد از شهادتش، بچههای محل تابلوی جدیدی آوردند که روی آن نوشته بود “کوچه شهید میرخرسندی” و گفتند خود شهید از ما خواسته بود بعد از شهادتش، کوچه را به نامش بگذاریم».

“برای آن پلیسها گریه میکنم”
شب قبل از شهادت، مادرش او را در حال گریه میبیند. وقتی علت را جویا میشود، پاسخی شگفتانگیز میشنود: «برای آن پلیسها گریه میکنم. چون فردا کشت و کشتار فراوانی میشود و ما هزاران شهید میدهیم».

شهادت در ۱۰ دی؛ آخرین کلام: “درود بر خمینی”
روز یکشنبه، ۱۰ دیماه ۱۳۵۷، سیدمحمد به همراه دوستانش برای تسخیر یک مرکز نظامی به راهپیمایی عظیم مردمی پیوست. او و دوستانش مشاهده کردند که جلادان رژیم، مردم را بیرحمانه به رگبار بستهاند. در حالی که برای پناه گرفتن به یکی از کوچههای اطراف میدوید، هدف گلوله یکی از مزدوران قرار گرفت و از ناحیه شکم به شدت مجروح شد.
هنوز نیمهجانی در بدن داشت که یارانش او را بر دوش کشیدند تا به بیمارستان برسانند. در همان واپسین لحظات، غنچه لبانش را گشود و با صدایی نحیف، آخرین کلامش را فریاد زد:
درود بر خمینی…
پیکر پاک او به همراه دیگر شهدا تا سه روز در بیمارستان بود. به گفته مادرش، عمال شاه قصد داشتند اجساد را مخفیانه دفن کنند که با مقاومت پزشکان و کادر درمان روبرو شدند. همچنین ایشان روایتی تکاندهنده از مشاهده جسد فرزندش دارد و میگوید که گوشهای او را بریده بودند.

کرامات و میراث شهید
پدر شهید در روزهای بیخبری از فرزندش، همواره میگفت: «کاش پسرم شهید شده باشد». پس از شهادتش نیز بسیار شکرگزار بود. این صبر و رضایت پدر، بیپاسخ نماند.
رویای صادقه: “پدرم، مرا سربلند کردی”
مادر شهید نقل میکند: «خانمی شب جمعه در خانه ما را زد و گفت خواب پسرتان را دیدم. در خواب به من گفت: “بروید به پدرم بگویید که مرا سربلند کردید، چون در شهادتم گریه نکرد”».
خانواده شهید با افتخار میگویند: «ما راضی هستیم به رضای خدا و افتخار میکنیم که پسرمان در این راه رفته است».


من در دوران راهنمایی دبیر ریاضی داشتم که عاشقانه دوستش می داشتم
بعد از سالهاکه مشتاق و پیگیر دیدار ایشان بودم متوجه شدم که ایشان خواهر همین شهید بزرگوار هستند
هنوز هم مشتاق دیدارشان هستم